|
►▬♦ℓøv℮ meℓødi♦▬◄ 
|
دلتنگی چیست ؟ یادگاری ازآنانی که دوستشان داریم و از ما دورند...
وقتی شیرین هم اسطوره ایست که می خوست با دو نفر بخوابد...
در یک اشنایی دوستانه ... ما با هم دست دادیم... تو فقط دست دادی... ومن.. تمام هستی خود را... از دست...
بگریز ار زمان و دمی بیاسای ... ونفس بکش از ته بی انتهایی.... و بگذار شراره های عشقت قفس زمان را ویرانه سازد و در فرا سوی خیالت به پرواز درای سوی خوشبختی... و دیوانه وار فریاد بزن ... فریاد سکوتی که در ته هنجره ات مانده بود ... و اواز عشق را زمزمه کن... تا شقایق ها به رقص ایند و تو شفافیت عشق را به تماشا بنشین ...و در ان گذر لحظه های تنهایی تو عظمت را درک خواهی کرد ... عظمت ان عشقی که لایه های وجودت را از حریر سپید ساخت و اندیشه ات را به پرواز دراورد . و تو را با خود به ان سوی نرده های زمان برد ...و تو در ان عظمت غرق شدی گویی تو شدی جزئی از او و اونیز جزئی از تو ... و وجودت را سراسر ابی بیکران اسمان فرا گرفت بال هایت را بگشای ... و با من به پرواز درای ... پرواز تا انتهای بی نهایت ... پروازی تا انسوی زندگی ... با عبور از سبزی بهار... تا بی نهایت ها
شفق در کرانه ی اسمان نور پردازی میکند و تلو لوامواج در زیر نور خورشید تصویری زیبا را در برابر دیدگان ادمی تداعی میکند صدا ی مرغکان دریایی و خروش امواج انسان را به فرا سوی خیال میبرد همه جا ارام است گویی دنیا در سکوتی شکست نا پذیر غوطه ور شده تنها خانه ی دل من است که در اتش میسوزد صدای تپش قلبم که نام او را فریاد میزند به وضوح در گوشم تنین انداز میشود دستانم رو به سردی میرود و من چشمانم را به ارامی میبندم و با ان سکوت مبهم همراه میشوم ناگاه صدای فریادی مرا به خود می اورد ....هراسان چشمانم را باز میکنم و به اطراف مینگرم ...و در پی صاحب صدا هر سو را جستو جو میکنم به دفعات صدا در گوشم طنین انداز میشود ....ارام میشوم و به درون خود مینگرم ...این صدای دل من است که این چنین مرا به تکاپو واداشته فریاد سکوتش همه جا را فرا گرفته ضجه و زاری میکند و او را با التماس از من میخواهد دیگر از کارهایش خسته شده ام عصبانی میشوم به دلم بد وبیراه میگویم سرزنشش میکنم و او را عامل تمام بد بختی هایم میدانم .او نیز بر اشفته میشود فریاد بر می اورد که ایا باز فراموش کرنه ای من دل هستم دست من نیست ...کارم دوست داشتن است ایا باز باید یاد اوری کنم که دل بدون عشق سنگ میشود نمیخواهم سنگ باشم اخر من با زهر عشق مانوس گشته ام وجودم با وجود عشق یکی شده است پس مرا سرزنش مکن . عامل تمام بد بختی هایت انسان هایی هستند که عظمت عشق را درک نمی کنندو عشق را جز بازی سرگرم کننده نمیدانند انان همان کسانی هستند که عشق را در چشمانشان جست و جو میکنند نه دل هایشان.انان کسانی هستند که عشق را جز برای هوس نمی خواهند .انان همان هایی هستند که من و همجنسانم را از درک عشق باز میدازند انانند که تو را به این روز نشانده اند نه من...ساکت میشود و ارام در گوشه از سینه ام زانوی غم به بغل میگیرد ...من نیز ارام میشوم و می اندیشم به هر انچه که دلم میگوید ...به راستی که در ماجرای غریب عسق نباید دل را مقصر دانست
نویسنده:(s.m:دلکش) |
درباره وبلاگ  مانسل بوسه هاي خياباني هستيم نسل خوابيدن با sms نسل دردودل با غريبه هاي مجازي نسل جمله هاي كورش وشريعتي نسل ترس از رقص نورماشين پليس نسل سوخته نسل من نسل تو يادمان باشدهنگامي كه دوباره به جهنم رفتيم بين عذابهايمان مدام بگوييم يادش بخيردنياي ماهم همينجوربود مثل جهنم
لینک دوستان
|
| [قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |
چایت را تلخ بنوش...
تبادل
لینک هوشمند